سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزدیکترین مردم به درجه پیامبری، اهل دانش و جهادند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
امروز: یکشنبه 103 آذر 4

نام شعر : گزیده ای از قصیده ی آبی خاکستری سیاه

نام شاعر : شادروان حمید مصدق

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم

 

 

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته

 

 

 

وای ، باران
باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

 

 


خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید
:
گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ، سحر نزدیک است

 

 

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟

نه
بهاران از توست

از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

 

 

سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست ؟

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم

 

 

چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان

از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت
سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

 

 

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

 


-----من از این قسمت خیلی خوشم میاد-----

من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ
تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ

--------------------------------

 

 

دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

 

 


 متن از وبسایت آوای آزاد


 نوشته شده توسط سید سروش موسوی در پنج شنبه 88/4/25 و ساعت 10:59 عصر | نظرات دیگران()

در آمد دفتر درفش کاویان

شادروان حمید مصدق

 

 

شبی آرام چون دریای بی جنبش

سکون ساکت سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

 

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

 

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگار کودکی

-         دوران شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانی ها

 

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون ناله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشمم کودکی آسوده خوابیده ست در بستر

 

منم آن کودک آسوده و آرام

تهی دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

 

در آن دوران

نه دل پرکین

نه من غمگین

نه شهر این گونه دشمنکام

 

دریغ از کودکی

-         آن دوره ی آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سر آمد روزگار کودکی

                  - اینک در این دوران

                                                  - در این وادی

 

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

 

             ((تو اما مادر من مادر ناکام !

             ((دلت خرم

               - روانت شاد

  ((که من دست نیازی سوی کس

                      - هرگز نخواهم برد

              ((و جز روح تو

                              - این روح ز بند آزاد

 

              (( مرا دیگر پناهی نیست

                  - دیگر تکیه گاهی نیست

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب ها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

 

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

 

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان کاوه

                           آن آهنگر آزاده را می گفت

 

 

-- دوستان عزیز شرمنده – تا این جا داشته باشید بقیه ی درفش کاویان بعدا ان شاء الله می ذارم ---

 

 

منبع متن : کتاب مجموعه اشعار حمید مصدق - موسسه انتشارات نگاه


 نوشته شده توسط سید سروش موسوی در سه شنبه 87/5/22 و ساعت 8:0 عصر | نظرات دیگران()

نام شعر : دوستی

نام شاعر : شادروان حمید مصدق

 

 

 

عکسی از شادروان حمید مصدق

 

 


 نوشته شده توسط سید سروش موسوی در سه شنبه 87/5/22 و ساعت 6:57 صبح | نظرات دیگران()
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تفالی به حضرت حافظ 2
ابن سیرین را خبر کن !
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد ...
آب را گل نکنیم ...
تفالی به حضرت حافظ
گزیده ای از آبی خاکستری سیاه
مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم ...
سه رباعی
خون گریه زخم ...
بارانی ...
درآمد دفتر درفش کاویان
دوستی ...
وحدت
از تو عبور می کنم...
آقای نخست وزیر
[همه عناوین(22)]

 

 

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا